اجتماعي
ضربآهنگ زندگی 3
چهار شنبه 27 بهمن 1389 ساعت 15:5 | بازدید : 687 | نویسنده : رضا | ( نظرات )

رفته رفته به غروب زندگي  نزديك ميشويم ، در حالي كه آمادگي روبه رو شدن با آن را نداريم و ترسي از آن واقعه در وجودمان نمايان است .دلايل مختلفي براي  به وجود آمدن اين ترس ميتواند وجود داشته باشد . ولي شايد عمده ترين دليل آن اين است كه قدم هاي نزديك شدن به اين رويداد را با پيش فرضهاي اشتباه برداشته ايم .

در صبح زندگي با اعتقادات محكمي زندگي كرده ايم كه در غروب آن به بي ارزشي آن پي برده ايم و با تمام وجود ميبينيم كه در حل دغدغه هاي اساسي زندگي  كاربردي ندارند .  آيا تا با حال اين پرسش براي شما پيش آمده است كه  چرا  تا قبل از اينكه پا به عرصه وجود بگذاريم و جنيني بيش نبوديم ، هرآنچه ميخواستيم و نيازمان بود بدون كوچكترين تلاشي برايمان مهيا بود . پس از تولد چه اتفاقي رخ داده كه همين انسان تا به اين اندازه جهت رفع نيازهاي خود به ديگران وابسطه است . آيا اين امكان وجود دارد كه ما به مانند دوران جنيني براي تمام عمر خود بي نياز باشيم ؟

واقعيت اين است كه هر آنچه در اين زندگي به آن نيازمند هستيم از قبل در درون ما پيش بيني شده است و همه آن به هنگام تولد همراه ماست . به قول دكتر داير" رد پاي آينده را در وجود هر كس مي توان ديد ."فقط بايد اجازه داد اين صفات  ظاهر شوند .و يا اگر از وجود آن مطلع نيستيم پي به وجود آن ببريم .

زماني كه ما متولد ميشويم ، محيط زندگيمان را باورهاي اجتماعي ، فرهنگي و....... احاطه كرده است كه از همان بدو تولد مستقيم و غير مستقيم اين باورها به هركدام از ما تزريق ميشود . تلقين اين باورها آثار مختلفي در زندگي تك تك ما دارد . يك از موارد بسيار محسوس آن تلقين عدم اعتماد به نفس است ، اينكه بايد در زندگي و ادامه راه به شخصي غير از خود تكيه كرد . آهسته آهسته براثر تكرار ارزش هاي كاذب و غير واقعي ، يك من غير واقعي در وجود ما شكل ميگيرد كه روانشناسان به آن را ايگو ميگويند .

از اين لحظه به بعد است كه من غير واقعي در ادامه زندگي ما حكومت را در دست ميگيرد و عنان كيله امور را از روح اصيل گرفته و خود يكه تاز ميدان ميشود . و بدين ترتيب است كه  آنچه داريم از بيگانه تمنا ميكنيم .

من غير واقعي يا همان ذهن پس از تسلط كامل بر شخص شروع به ديكته كردن سلسله آموزش ها و باورهايي  ميكند . در نتيجه تعريفي از ما ارائه مي دهد كه  در جهات مختلف توسعه ميابد اين تعاريف از شخص ابعاد مختلفي دارد كه ما به چند نمونه از آن اشاره مي كنيم :

1-من عبارت هستم از دارايي هايم ، پس هر چه دارايي هايم بيشتر شود من توسعه بيشتري مي يابم .

2-من شغلم هستم ، پس هر چه در جايگاه شغليم ارتقا يابم  بر ارزش من بيشتر افزوده خواهد شد.

3-من چيزي هستم كه مردم فكر مي كنند ، پس هر چه بيشتر تلاش ميكنم كه رضايتمندي عمومي را به سوي خود جلب كنم .

بنابراين ما براي هر چه بزرگتر كردن تعاريفي كه ذهن از ما كرده است دست به يكسري فعاليتهاي ميزنيم . ميزان موفقيت بستگي به پول بيشتر دارد و اين پول بر اساس تعاريف قبل بر ارزش ما خواهد افزود لذا هر چه بيشتر تلاش ميكنيم كه ميزان بيشتر از آن را كسب كنيم و اين است كه دنيا محلي براي رقابت ميشود و باز براساس همان تعاريف ميخواهيم رضايتمندي عمومي را نسب به خود هر چه بيشتر جلب كنيم و نزد ديگران جذابتر جلو كنيم در نتيجه صف هاي طولاني  را مقابل كلينيك هاي زيبايي تشكيل ميدهيم .

همه موارد مطرح شده باعث به وجود آمدن مشگل اساسي تري ميشود و آن اين است كه  ما خود را از خدا جدا بدانيم . اين نهايت بلايي است كه من غير واقعي بر سر ما ميآورد .به نظر ميرسد پاسخ به اين سئوال كه بارها در اطرافمان با آن روبرو شده ايم روشن شده باشد كه دليل نابودي انسان بعد از به وجود آمدن بحران هاي  مالي ، شغلي و ........ چيست ؟ روشن و واضح است كه همذات  پنداري با داراي ها ، شغل ، پول و ساير هويت هاي كاذب باعث نابودي شخص بعد از به وجود آمدن بحران براي هر يك از آنها مي شود.

براستي اگر وجود ما برگرفته از منبعي عظيم ، بي نياز ، شادي بخش و...... هست  دليل اين همه رنج ، اظطراب ، نياز و ...... در چيست ؟

شما چه فكر ميكنيد

راه چاره چيست ؟

ادامه دارد .........

رضا

 

|
امتیاز مطلب : 31
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8


ضربآهنگ زندگی 2
چهار شنبه 27 بهمن 1389 ساعت 13:58 | بازدید : 662 | نویسنده : رضا | ( نظرات )

 در مطلب قبل از نمودار زندگي صحبت كرديم

دوستي سوال كرده بود منظور از نمودار زندگی چیست ؟

باید در پاسخ به این  دوست عزیز گفت :رویدادهای زندكي در چهارچوب و قوانين خاصي اتفاق مي افتند . در واقع کل اتفاقات زندگی هر فرد مانند یک نرم افزار در حال اجرا است . باید توجه داشت که عملکرد این نرم افزار در مورد هر فرد متفاوت است .

حال این سئوال تاریخی در ذهن همه ما دوبار نقش می بندد که: اگر انسان برده مطلق سرنوشت خویش است پس آزادی و اختیار در کجای زندگی قرار دارد .

بهترین پاسخی که میتوان به این  پرسش داد همان است که حضرت محمد (ص) در جواب حضرت علی (ع) بیان داشتنند.

حضرت محمد(ص) از ایشان خواستند که پای راست خود را از زمین بلند کند . ایشان پای راست خود را از زمین بلند کردنند . حضرت محمد (ص) به ایشان فرمودنند که پای دیگر خود را نیز بلند کند .

حضرت علی  پاسخ دادنند که این کار چگونه ممکن است ؟

پیامبر (ص) بیان داشتنند :

شما اگر می خواستی بار اول می توانستی پای راست خود را از زمین بلند کنی و این یعنی اختیار . اما شما حتی اگر می خواستی پای دوم خود را همزمان با پای اول بلند کنی قادر به این کار نیستی و این یعنی جبر.

انسان در بلند کردن پای اولش آزاد است اما به محض بلند کردن پای اول پای دیگرش به زمین می چسبد .

در واقع ما در بخشهای غیر ضروری زندگی آزاد و مختار به انتخاب هستیم ودر بخشهای ضروری زندگی محدود میشویم .

میتوان اینگونه نتیجه گرفت که دو بخش در زندگی انسان وجود دارد .

1-بخش ضروری که در آن همه چیز از پیش تعیین شده است .

2-بخش حاشیه ای که درآن هیچ چیز قطعیت ندارد .

با درک این دو حالت انسان باید دست از تلاش برای انجام غیر ممکن ها بردارد و ممکن ها را به انجام برساند.

 

رضا

 

|
امتیاز مطلب : 36
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12


ضربآهنگ زندگی 1
چهار شنبه 27 بهمن 1389 ساعت 12:35 | بازدید : 693 | نویسنده : رضا | ( نظرات )

مردم مصر باستان از طغیان رودخانه نیل ، پر آب و یا کم آب بودن آن متوجه تغییرات آب و هوایی میشدند .

آنها کم کم  متوجه شدنند وابستگی خاصی میان میزان آب رودخانه نیل از یکطرف و تغییرات آب و هوای از طرف دیگر وجود دارد .

به مرور زمان با کسب مهارتهای بیشتر موفق به پیشگویی فصول سال شدنند . همین موضوع باعث کشف سال ، ماه ، هفته و در یک کلام تقویم های امروزی شد .

در عصر حاضر این ارتباط میان نشانه ها و رویدادها طبیعی پیشرفت و انسجام علمی دقیقتری یافته است . برای مثال پیشگویی وضع هوا با توجه به نشانه های آن ( ابر کومولوس نشانه بارندگی است و.......) که اخبار آن را  شبانه روز  از طریق رادیو و تلویزیون مشنویم ومیبینیم .

اگر با دقت بیشتری به رویدادهای اطرافمان نگاه کنیم ، ارتباط میان نشانه ها و رویدادها را در جای جای جهان فیزیکی میتوان مشاهد کرد.

در اینجا چند سئوال مطرح است :

آیا رویدادهای زندگی انسانها دارای نشانه های پیش از وقوع هستنند؟

 آیا با آگاهی از این نشانه ها میتوان در نوع و کفیت  اتفاق افتادن آنها تغییراتی جهت بهبود زندگی به وجود آورد ؟

همه میدانیم که حیوانات قبل از وقوع زلزله واکنش های خاصی از خود بروز میدهند .

آیا این واکنشها فقط در مورد اینگونه حوادث طبیعی اتفاق میافتد و یا بصورت هولوگرام در زندگی شخصی افراد نیز وجود دارد؟

آیا تجربه ای در این زمینه دارید؟

آیا زندگی ضرب آهنگ بخصوصی دارد ؟

آیا نمودار زندگی را میتوان رسم کرد؟

شما چی فکر میکنید؟

رضا

 

|
امتیاز مطلب : 26
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7


خدای تو
چهار شنبه 27 بهمن 1389 ساعت 11:30 | بازدید : 1321 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

در هنگامه تنهايي و پريشاني به مانند چوبان مثنوي لب به سخن گشودي و تمام تنهايي را پيشكش خدا كردي ،

 نسيمي از تو عبور كرد و غوغاي درون را فرو نشاند و تو چشماني ديدي كه مهربانانه از هر سو تورا مي نگريست . ولباني كه لبخند ميزد و سرانگشتاني كه نوازش ميداد .

واين كسي نبود جزء خداي تو

همان كه خدا جويان آرزوي درك آني از وجودش را دارند ، خداي كه با تمام بزرگيش آمد و همنشينت شد .

از سراي تاريك به دنياي نوراني و ماورايي پروازت داد و نوري به اعماق وجودت تاباند كه تا ابد فروغ آن از بين نمي رود .كلمه عبور از ضخامت كوه و تجربه پرواز روي ابرها را به تو آموخت .

و اين همان خداي برخاسته از بزرگي و لطافت روح توست . ولي خداي ما برخاسته از كارمان همسر و فرزندانمان و اندازه دل مشغولي هايمان است خدايي كه در كنارمان نمي نشيند و به دل تنگي هايمان وقعي نميگذارد . اين ماهستيم كه هراز گاهي سري به او مي زنيم نه كه دل تنگش باشيم كه دل تنگ روزمرگي و نگران دنيايمان هستيم .

و تو ميداني خداي ما در محدودي كار و كسبمان ظهور مي كند .

خداي تو خداي واقعي است . همان خداي ابراهيم ، خداي ما خداي دروغين است . همان خداي نمرود .

و من باز ميخوانم ناگفته هاي درون را با خدايت . هر جمله آن آتشي بر خرمن احساساتم مي زند . سيل جملات آتشين چنان از طريق چشم به سراي دل سرازير ميشود كه متوجه دوران عقربه ها نمي شوم  . سر بلند ميكنم و نقطه اي از كوه را خيره خيره مي نگرم  ، چشم از استواري و پايداريش بر نمي دارم آنقدر نگاهش كردم كه در تاريكی شب محو شد . نه نه ........ من در تاريكي شب گم شدم ، كوه همچنان استوار نظارگر بود .

دل نوشته هايت شبم را باراني كرد . آسمان چشمانم ابري سياه گرفت. نم نم قطرات اشك چنان سيلي راه انداخت كه بساط خواب را با خود مانند رودخانه خروشان برد . روياهاي شبانه جاي خود را به بي قراري داده بود . بي صدا خداي تو را فرياد مي زدم ، شب به نيمه رسيده بود . سطر سطر نوشته هايت جلوي چشمانم خود نمايي ميكرد و من در انديشه بزرگي و لطافت خداي تو و كوچكي و خشونت خدا خود بودم ، اذان اين سفير صبح عاشقان نهيب  زد .

دوباره سجاده گستردم

سجاده بوي ديگري داشت

شايد بوي خداي تو                                                           

 داریوش

 

|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6


نه افراط نه تفریط
چهار شنبه 27 بهمن 1389 ساعت 9:18 | بازدید : 812 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

برداشت اول

 سعی می کند از دیوار حیاط خود را به آنسوی مدرسه برساند که در نماز جماعت روز پنجشنبه شرکت نکند . عده ای با اشتیاق بسوی محل برگزاری نماز میروند ، گروهی نیز غرغرکنان  به همان سو  .مکبر فرمان به اقامه میدهد .آنها که موفق به فرار از نماز جماعت اجباری نشده اند نیت میکنند چهار رکعت نماز از ترس آقای مدیر میخوانم .......!

صدای اذان در اداره پیچیده است . کارمندان به طرف نمازخانه حرکت میکنند صفوف تشکیل میشود . مسئول مربوطه زیر چشمی آماری میگیرد و اسامی غایبین را در بایگانی ذهن ثبت میکند .

برداشت دوم

 به دانشکده پزشکی که در انتهای دانشگاه قراردارد  میرود تا دور از چشم دوستانش نماز بخواند چون بحث گرمی در بوفه دانشکده در گرفته (نقش تکنولوژی در زندگی امروز ) نباید به خاطر نماز  محفل روشنفکران جوان را به هم زد  .

 به تنگ آمده از قیل و قال  زندگی شهر به مسجد باشکوه محله پناه میبرد تا روح آسیب دیده خود را ترمیم کند ، نماز جماعت به دلیل جلسه فوری امام جماعت در اداره ...... تشکیل نمیشود .

برداشت سوم

وضو می گیرد ، سرگردان به دنبال مکانی برای خواندن نماز میگردد ، به هر پستوای سرک میکشد تا شاید تکه مقوایی پیدا کند ودر گوشه ای خلوت نماز بخواند . خسته از جستجو به حیاط پشت آبدارخانه می رود و در گرمای طاقت فرسای ظهر تابستان تکرار میکند : 

نه افراط ، نه تفریط

داریوش

 

|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7


آشنای پیدا
چهار شنبه 27 بهمن 1389 ساعت 9:15 | بازدید : 818 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

درآن روز پاییزی که چهره مهربانش را کوچه باغ های  دانشکده دیدم ، دلم از محبتش  سرریز شد و در آرزوی سخن گفتن با او لحظه شماری کردم .

هنگامی که بعد از سکوتی طولانی لب به سخن گشود ، دیدم سالهاست  میشناسمش ، آن هم یکی از آشناهای گم شده من است که یکی یکی آنها را میابم و دیگر اجازه دورشد نشان را نمی دهم .

نوشتن برای کسی که سالهاست انگشتانش از نوازشهای قلم پینه بسته سخت و دشوار است .

واین تنها بهانه ای است که شرم اجازه دهد تا پیام زیبای دوست داشتن را بر زبان جاری کنم .

داریوش

 

|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5


بیقراری
چهار شنبه 27 بهمن 1389 ساعت 9:11 | بازدید : 955 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

ظلمت ُ سکوت ُحیرانی

                          فانوسی کم سو

روشن کرده بود پیرامون

                           روبرو ، دریا

بزرگ ومبهم

                         پشت سر جنگلی انبوه

ترسناک ُپر از رمزو راز

                         همه خفته بودنند

اندکی بیدار

                       وجودش جوانه زده بود گلی

منتظر نور

                      ناگهان با اشارتی از دیار آشنا

جرقه ای در افق برسطح دریا

                      نور خیره کننده ازآن جرقه

دیگرفانوس نیست

                      همه جا تا کرانه های افق روشن

جوانه میشکفد

                        عمق دریا به روشنایی نور

عمق پنهانی های وجود

                       امواج آبی دریا

ترنم صدای آشنا

                        خفته گان همه بیدار

دیگر خواب نیست

                         بیداریست

آرامش نیست

                        بیقراریست

 

داریوش

 

|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4


گمشده
سه شنبه 26 بهمن 1389 ساعت 10:3 | بازدید : 765 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

کودک بودم ، که پدر دستم را گرفت و با خود به دیاری دیگری برد . کوه ها ودشتها را در پیچ وخم جاده پشت سرگذاشتیم تا به بزرگترین شهری که تا آن زمان دیده بودم رسیدیم .

شوق دیدن ما را مجبور می کرد  تا هر روز مسیری را طی کنیم . رودخانه ، نخلستان وتماشای  پرواز پرندگان برفراز آبهاوتمام زیبائیهای حواشی آن برایم شورانگیز بود . آن روز بعد از اینکه آخرین تشعشعات خورشید دردل رودخانه گم شد . از پدر خواستم مسیر بازگشت  را به تنهایی طی کنم . امتناع کرد ، اصرار کردم تا تسلیم شد.

تنها شده بودم  ، احساس خوبی داشتم ، همه چیز برایم تازگی داشت .

آرام به راه افتادم نسیم موهایم را نوازش میداد و من سرمست از بازیگوشی های  کودکانه به خیابانی رسیدم که نشانی از بهار داشت .

هل هله و شادی  آنسوی خیابان توجهم را جلب کرد ، وارد شدم ، باغ زیبا و بزرگی بود ، ریسه های رنگارنگ تمام باغ را پوشانده بود ، میزهایی با انواع میوه ، شیرینی ، شربت و بستنی در سراسر باغ با نظم چیده شده بود.

در میان باغ نشستم ، سرم را تکان میدادم و پاهایم را با ریتم موسیقی به زمین میزدم ، دهانم از انواع خوراکی پر بود . درکی از زمان نداشتم ، روشن شدن چراغ ها تاریکی هوا را نوید میداد، ترس ورم داشت . با سرعت از باغ خارج شدم . از هیاهو و شلوغی خیابان خبری نبود ، شهر در سکوت و تاریکی فرو رفته بود خیابان برایم غریبه بود ، انگار با تاریک شدن هوا همه چیز عوض شده بود . مسیر همانی نبود که بارها دست در دست پدر ازآن عبور کرده بودم .حیران و سرگردان به هر طرف نگاه میکردم شاید نشانه ای بیابم .اضطراب و نگرانی تمام وجودم را فراگرفته بود . دوباره نگاه کردم ، شهر تهی از نشانه  شده بود .

آری گمشده بودم

خنکای عصر به سردی شب تبدیل شده بود . میلرزیدم از سردی هوا یا از ترس تنهایی، شاید از هر دو

دلم برای دستان پدر تنگ شده بود. دستان زمختی که آزارم میداد ولی گرما بخش و قوت قلبم بود .پدر کجا بود چقدر بین ما فاصله بود . از اینکه دیگر پدر را نبینم وحشت زده شده بودم  ، بی اختیار شروع به دویدن کردم  ، همه چیز در سکوت فرو رفته بود تنها صدای نفسهای به شماره افتاده ام به گوش می رسید. فقط میدویدم با تمام توانم ، به  شدت به درختی برخورد کردم ، به انتهای خیابان رسیده بودم ، تصمیمم گرفتم به نقطه ای که از پدر جدا شده بودم  بازگردم . حتم داشتم درآنجا منتظر من است . برگشتم ولی همه چیز تغییرکرده بود انگار هر چند دقیقه یکبار همه نشانه ها از بین می رفتند. ایستادم دوباره با زحمت در تاریکی نگریستم .

تمام انرژیم را در حنجره ام  جمع کردم و فریاد زدم  ، بیهوده بود ،انعکاس فریادهایم  مرا به وحشت انداخت.

دیگر توانم تمام شده بود ، پاهایم را به زحمت روی زمین میکشیدم . سرم از شدت برخورد با درخت درد میکرد و چشمانم تار میرفت .

نشستم ، صورتم از اشک چشمانم خیس شده بود.،

بازیگوشی های چند ساعت قبل جای خود را به هق هق گریه داده بود . آنقدر گریستم تا اشکهایم تمام شد  از شدت ترس و سرما در گوشه ای کز کرده بودم سر به زانو گذاشتم و غرق در افکار دور و دراز شدم ، حوادث عصر آن روز جلوی چشمانم رژه میرفت ، ایکاش هرگز به آن باغ فریبنده نرفته بودم .

صدای ظریفی سکوت درونم را شکست ، سر بلندکردم ، دستش را بسویم دراز کرد.

دستم را به او دادم ، دیگر از سردی هوا خبری نبود ، سرم درد نمیکرد ، تاریکی بساط خود را برچید ، شبح ها مانند حباب یکی یکی ترکیدند ، نشانه ها همگی ظاهر شدند ،و راه دوباره خودنمایی کرد. درحالی که با امتداد نگاهم سفیر روشنایی را بدرقه میکردم ، به خود بالیدم که اینچنین گمشدنی را تجربه کرده ام .

حالا هر وقت به جاده مینگرم ناخودآگاه به یاد رودخانه و پرواز پرندگان میافتم که با رقص خود بردل آسمان حک میکنند، گم شدن، برای پیدا شدن

  داریوش

 

|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4


آتشین
سه شنبه 26 بهمن 1389 ساعت 10:2 | بازدید : 1033 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

باخنجر آخته زبانت که برق آن چشمانم را کور کرده بود و دیگر قادر به دیدن هیچ چیز جز آن نور فریبنده نبودم ، دل خسته ام را زخمی کردی و حلقومم را فشار دادی تا فریادهای بغض آلود را برنیاورم و ضجه های ناشی از زخم های عمیق دلم  برنیاید .

نشنوند منتظران عشق که سینه های پر مهر خود را آماده پذیرش نغمه های مهربانی کرده اند .

غافل از اینکه فریادهای برخاسته از دلم را با زبانی قوی تر از آن  سرخ زبان الکن به گوش همگان میرسانم .

با نوازشهای قلم خنیاگر بغض های در گلو خفته را آنچنان میسرایم که گوش فلک از شنیدنش کر شود .

بخوانند و  دلشان از صدای ترنم آن نوازش شود . همانند زمزمهای عاشقی  خطاب به محبوب خیالیش بر لوح سپید .

نشنوند دل های بیمار آن طنین بلند گوش نواز را که فقط دلهای عاشق صوت خوش لحن آن را میشنوند.

داریوش

 

|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4


برای تو
سه شنبه 26 بهمن 1389 ساعت 10:0 | بازدید : 1064 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

مسافت طولانی را باشما طی کرده بودم تا به تماشا بنشینم

درآن هنگامه بود که سراغ خانه دوست را گرفتم .

بر سر ارتفاعی پستی رفتم ُ نگاهم را خیره به دور دستها انداختم ُ دیدبانی شدم ُ سرزمینهای زیادی را در عدسی دوربین تماشا کردم ُ به راه افتادم ُ به سرزمینی رسیدم که خاکستری سبز برهمه آنچه در درون داشت پاشیده شده بود . و باز ایستادم ُ نگاهی انداختم ُ اقلیم غریبی بود . خاکش سرخ و حلقه های سبزی اطرافش را احاطه کرده بود .ربان قرمزی مانند دیواری معبر را محافظت میکرد . انگار مسیر عبور را نشان میداد .

نگاهت کردم

و تو پاسخ دادی میدانم دل شوره داری که چگونه باید از کرانه های کرخه تا انتهای راین یک نفس دوید .

زیر درخت زیتون لختی آرمیدم ُ  آرامشی سراسر وجودم را فرا گرفت ُ طعم گیلاس را مزمزه کردم ُ حلاوت آن وقتی همه خواب بودنند من را وادار به گفتگو با باد کرد و پرواز در شب را تجربه کردم  .

مشق شب را فراموش ُ و به دیگر مسافران گفتم شاید وقت دیگر با غریبه کوچکمُ مرگ یزدگرد را به تماشا بنشینم و رگبار خنده هایم را نثار قیصر کنم .

رد پای گرگ را دنبال کردم تا ببینم گرگ صفتان چگونه در کمین بره ها نشسته اند .

آنگاه مراتب اعتراض خود را به سلطان از طریق گوزن های رها شده در دشت سرب آلود اعلام کردم .

ودر پایان کلوزآپ زندگی را مشاهده کردم که درآن جمله ای خود نمایی میکرد.

چشمانم آن را تار میدید.

نگاهم را بار دیگر بسویت هدایت کردم .

وتو باز میدانستی چه میخواهم .

روشنایی مضاعف برای دیدن .

میخواهم فصل الخطاب  سفر طولانی را در افق زندگی بخوانم .

داریوش

 

|
امتیاز مطلب : 26
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7


منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
آخرین مطالب
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دیگر موارد
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان آسمان آگاهي و آدرس aflak.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 233
:: کل نظرات : 97

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 7

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 15
:: باردید دیروز : 182
:: بازدید هفته : 197
:: بازدید ماه : 836
:: بازدید سال : 4664
:: بازدید کلی : 59188