همسفر
اجتماعي
همسفر
شنبه 9 دی 1391 ساعت 18:39 | بازدید : 618 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )



کلون قلعه دل را به صدا درآوردی، بی درنگ دروازه دل را گشودم، در میان شور شعف، تو در قامتی زیبا ظاهر شدی. و سفر آغاز شد.

در آغازین سالهای سفر، هر روز مستانه در کوچه و پس کوچه های خیال ، خرامان خرامان گذر می کردیم و دور از چشمان بی خبری خانه نشینان ، زنگ های زندگی را به صدا در می آوردیم.

شب تا ناپیدا شدن آخرین عابر، به روی سکوی خانه شما می نشستیم و گاه بی گاه از آرزوهای دور درازمان سخنها می گفتیم.

 یاد هست در انتهای شب با بی میلی به سوی سکونتگاه شبانه کوچ می کردیم و با دلتنگی وصف ناپذیری در بستر رویاها به مرور گفتمان هر روزمان می پرداختیم و  می اندیشیدیم که آیا چکونه می شود قله های دوستی  را فتح کرد؟ غافل از اینکه در همان لحظه در ستیغ قله های مهربانی مشغول کوبیدن بیرق فتح بودیم.

آخ یادش بخیر همسفر ، روز بعد از شب بلند دلتنگی ، همگام با طلوع اولین تشعشعات نور،  درب خانه تان را مشتاقانه می کوفتم. و تو در خواب آلودگی همیشگی، من را پذیرا بودی تا روزی دیگر را به روزهای بی خبری و خوشیمان بیفزاییم.

همسفر آیا یاد هست تن پوشمان را هر روز با هم معاوضه می کردیم. نه تن پوشهایمان در یگانگی من تو غرق بودنند ، گاه تو میپوشیدی گاه من.

 آیا یاد هست سکه های جیبمان در کاسه های بی ریا تقسیم میشد؟

 آیا یاد هست آن ظهر شور انگیز را که برای پر کردن انبار تن از قوت روزانه سکه ای کم داشتیم؟ بی آنکه چیزی میل کنیم در سیری بهترین خوارکیها به خوابی ظهرگاهی فرو رفتیم.

یادش بخیر شبهای سینما ، چه شور انگیز بود عبور  از درب  جادویی سینما و تماشای قصه زندگی در صفحه ای به اندازه رفقاتمان.

همسفر کتاب فروش دانش را  حتماً به خاطر داری . راستی راستی یاد هست ، چه ساعتها بدون پلک زدن در پشت ویترین شیشه ای، نظار گر یار مهربان بودیم .

هیچ می دانی اولین کتابی که خواندم چه نام داشت / یاد هست رجردالتون را،  وای که چه شبها برای او گریستم.

 چقدر برای دیدن ماویس دلتنگم. میدانی عاقبت مادام ژانسی کجا رفت؟

 

 

 

راستی راستی ، ماتیسن باز قلم را می فشارد بر صفحه های کاغذ تا شورانگیز ترین عشق ها را بیافریند. نه می دانم که او دیگر نمی نگارد که زمانه زمانه نگارش آنها نیست. حالا دیگر در بی علاقه گی روزگار عشق های یک شبه سوسن خانمی خلق میشود.   

 می دانم یاد هست. آخر آن روزها بهترین ها بود . پر از مهر صفا و یگرنگی .

آیا همسفر تو میدانی که چه فصل هایی از آن روزهای نخستین گذر کرده است؟

آیا میدانی گذرگاه عمر بر کدامین نقطه از دوران عقربه ها  ساکن است؟

آری آری درست می گویی سالهایی به اندازه همه عمر ، فصل هایی به زیبایی همه بهاران و شبهایی به باشکوهی شبهای پر ستاره کویر. و این من توهستیم که در امتداد آن سالها به گذشته ای پر ماجرا می نگریم.

 



موضوعات مرتبط: ادبیات , ,

|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9


مطالب مرتبط با این پست










می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
آخرین مطالب
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دیگر موارد
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان آسمان آگاهي و آدرس aflak.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 233
:: کل نظرات : 97

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 7

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 53
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 158
:: بازدید ماه : 1054
:: بازدید سال : 3825
:: بازدید کلی : 58349